خاله بازي

حسين نيازي پاگل
rahavi2003@yahoo.com

خاله بازي


روي بالش سفت پدر نشسته ايم و رضا روي پشتي و چنان گوشه ي پشتي را گرفته است كه انگار افسار اسبي را مي كشد . اول قرار بود اين ها را قايق كنيم و روي فرش پذيرايي كه از همه بزرگ تر است كشتي بازي كنيم . رضا گفته بود چون كشتي او بزرگتر است اول من توي جنگ شكست بخورم و بيافتم توي آب و بعد من از داخل آب با شمشير بيايم توي كشتي او و بكشم اش تا بيافتد توي آب ولي بعدش گفت حوصله ي بازي كردن ندارد .
رضا گفت خيلي دلش شور مي زده . از سر كار آمده كه ديده سارا چنان مي لرزد و از جلوي چشمش فرار مي كند كه شك مي كند و نگاهي مي اندازد به دور و بر و توي دست شويي و روي كابينت ، چند تا بسته ي خالي قرص را ديده و دويده طرف سارا . ديده كه هنوز مي لرزيده و كز كرده پشت مبل و مي خواسته همه را بريزد توي حلقش . فكر هم نكرده و كشيده اي توي صورت سارا زده و قرص ها از توي مشت سارا ريخته روي فرش .
سارا مي نشيند گوشه ي حياطشان و مي زند زير گريه و صداي گريه اش تا خانه ي ما مي آيد . مادرش دستش را مي كشد و مي برد و هي بلند بلند به دخترش مي گويد با اين ها چرا بازي مي كني . بلد نيستند بچه تربيت كنند . كه مامان مي گويد : ببين به تو مي گويم اين قدر توي كوچه نرو . با اين دخترهاي نازك نارنجي بازي نكن . حالا رضا چه كارش كرده كه اين قدر مثل غربتي ها جيغ و داد مي كند ؟ تو چرا فرار كردي آمدي خانه .
_ من آنجا نبودم مامان . ولي سارا دست رضا را گاز گرفت و رضا هم زد توي گوشش .
_ كار بدي كرده رضا .
بعد شنيدم سارا جيغ كشيده و ديدم مريم از در آپارتمانش كه البته براي من است و من احمق نفهم به نامش كردم و به راحتي از دستم در آورد ، بيرون آمد . دنبالش تا پشت در آپارتمان رضا اينها رفتم . زنيكه اداي روانشناس ها را در آورد و دست سارا را گرفت و رفتند قدم بزنند . با اين لباس پوشيدن مريم خر فهم شده ام كه از ايراني جماعت نمي شود انتظار داشت بي تفاوت باشد . وقتي سر مادر فرياد مي كشيدم _ پدر نمي دانست و گرنه هر دو طرف صورتم كباب بود _ كه من مي خواهم با او زندگي كنم . براي من مهم نيست او حجاب داشته باشد يا نه . من به همه اعتماد مي كنم . اصلن هم دنبال گاف دادنش نيستم تا مچش را بگيرم . هر طور راحت است و هر طور تا حالا بوده بايد همانطور باشد . بي چاره مادرم .
رضا هم نگران سارا نشست اينجا روي پشتي هاي خانه ي ما . سرش را دو دستي چسبيده بود و آوردمش تا تنها نباشد .
رضا مي گويد يك هفته ي پيش بود كه چرخ خياطي پلاستيكي كه مريم آورده بود توي كوچه و با هم بازي مي كرديم و مي شد جزء لوازم خانه ي خودش و مريم روي زير اندازي كه توي كوچه پهن كرده بوديم ، بعد از دعواي سارا و خودش كه مامان هايشان صدايشان كردند و رفتند ، جا ماند و بعد رفتيم و ديديم نيست . مريم مي گويد ممكن است دختر اين سر كوچه اي ها كه تازه آمده اند برداشته باشد ولي مادر مريم گفت به مردم تهمت نزن و دعوايش مي كند . رضا مي گويد سارا برداشته . سارا به موكت و وسايل ما حسودي مي كند . هر كاري ما مي كنيم سارا هم مي كند . وقتي دمپايي هايم را در مي آورم و روي موكت سبزي كه خانه ي ما است مي نشينم ، مريم به من مي گويد خسته نباشيد و مي گويد لباس هايت را عوض كن و بنشين تا برايت چايي بياورم . سارا هم به تو مي گويد . روي آن موكت سوخته ي قهوه اي مي نشينيد كه هميشه خانه ي شما مي شود . الكي مي گويد . از مريم ياد گرفته است . مي گويم تو هم كه مي روي دوچرخه ات را مي آوري مي گذاري بين موكت ما و خودتان . و مريم چند تا دستمال پهن مي كند روي فرمانش و مي گويد : رضا پيراهنت را شستم روي بند است . رضا مي گويد : تو هم مي روي دوچرخه ي آبي ات را مي آوري و تازه اگر زورت برسد كه دوچرخه ي داداشت را از انباري در بياوري ، آن را هم مي آوري . دوچرخه ات را تكيه مي دهي به ديوار و چادر مامانت را مي اندازي روي هر دو تا دوچرخه و روي سرتان .
گفتم يادم است . مريم هم عصباني شد و چادر ما را پرت كرد و گفت از روي دوچرخه ي ما بردار . بعد هم سرش را يك وري كرد و دهن كجي كرد . هر وقت اين پيراهن سارافون قرمزش را مي پوشيد ، به من زبان درازي مي كرد . آن چرخ خياطي را هم خانه ي مريم اينها ديدم . خودش برداشته بود .
رضا بي قرار پشت پنجره ايستاد .
به رضا مي گويم بيا اسب سواري و بالش را به او مي دهم و سوار پشتي مي شوم كه بيخ ديوار است . رضا كه هنوز بي حوصله است مي گويد اگر پشتي را به او بدهم بازي مي كند .
رضا شبيه دن كيشوت شده بود و من شبيه سانچو پانزا چون بالش ، كوتاهتر و كوچكتر از پشتي بود . من داشتم دائم رضا را تحمل مي كردم تا با من بازي كند .
مادر مي گويد پشتي را به ديوار نكشيد كه خط نيافتد ولي رضا گوش نمي كند و دارد به زور پشتي را مي آورد روي فرش . مي گويد بايد به همان دشتي برويم كه دن كيشوت غول ها را ديد . دن كيشوت دارد يك وري به تلويزيون نگاه مي كند كه اصلن هم شبيه آسياب بادي ها نيست .
با بالش خودم را به او رساندم و قبل از اينكه تلويزيون را برگرداند و بيچاره ام كند چون هنوز قسط آخرش را نداده ام دستش را گرفتم و گفتم آي دن كيشوت ... من سانچو پانزا مي خواهم براي اولين بار در تاريخ ادبيات دنيا و اسپانيا همين جاي داستان كه هنوز به پره هاي آسياب بادي يا ميز تلويزيون آويزان نشده اي به تو خيانت كنم و تو را در اين درياي قرمز و پر از گل و بوته غرق كنم . رضا اين قدر خنديد كه از روي پشتي افتاد توي دريا .
رضا كم كم خنده هايش بند آمد و گفت زنت را مي شناسي كه ؟ گفتم منظورت زن سابقم است ؟ گفت هر چه هست زير سر همين مريم است . تو را خانه خراب كرد چه برسد به ما . از وقتي آمده ، اينجا جهنم شده . رضا به در نگاه كرد و گفت نروند دوتايي گوشه موشه ايي كار دست خودشان بدهند . گفتم خيالت تخت باشد كه مريم تا مرا دق مرگ نكند بلايي سر خودش نمي آورد .
از دبيرستان مي آيم و كلاسور به دست كه از جلوي در خانه ي مريم اينها رد مي شوم و صداي داد بي داد و دعوا و شكستن مي آيد . جلو نمي روم و دخالت نمي كنم . راهم را مي كشم و مي آيم خانه .
گفت پس من بعد از تو رسيدم . ديدم برادر بزرگتر مريم دارد مريم را زير مشت و لگد له مي كند . فرياد مي زند بدبخت امان كردي كثافت بايد اسم اش را به من بگويي ... اين تن لش را از كجا آوردي توي اين خانه ... مريم فرار كرده بود و پريده بود توي كوچه تا همسايه ها او را از زير مشت و لگد برادرش نجات دهند . گفتم مريم پدر نداشت يادت هست كه ؟ گفت آره ، ناپدري مريم كه مادرم به پدرم داشت مي گفت ناپدري نيست و زري خانم را صيغه كرده است . پدرم هم گفت اين زنيكه چي كم داشته كه صيغه شده ؟!. ناپدري مريم راننده سرويس بوده توي ارتش و سه تا دختر هم داشته و آمده زري خانم را صيغه كرده . اين را زن هاي جلسه ي ختم انعام مي گفتند و مادر هم براي پدر گفته . ناپدري مريم يا هر چه كه اسمش هست را چند بار ديده بودم كه گوشت و مرغ به دست ، بعد از ظهر ها مي آمد و يا صبح زود مي ديدمش كه داشت از در خانه اشان بيرون مي رفت . گفتم برادر بزرگ مريم دف مي زد و هميشه شب هاي ميلاد ائمه و مخصوصن ولادت حضرت علي صداي ذكر ياهو ... يا حق ... علي... از توي خانه اشان بيرون مي آمد .
رضا كه بلند شده بود و راه مي رفت،دوباره به ساعتش نگاه كرد و گفت فكر مي كني الان كجا باشند ؟
مي گويم شايد رفته باشند خانه ي مريم . مي گويد مي خواهي برويم دم خانه اشان از مامان هايشان اجازه اشان را بگيريم و برويم خانه ي ما . از اين الاغ سواري كه بهتر است . خنديدم و گفتم تو هم كه اسب دن كيشوت را توي فرش غرق كردي . مادرم مي گويد نبايد با مريم بازي كني و نبايد بروي دم خانه اشان .
رضا نشست روي مبل و گفت حالا مي گويي ، بعد از اين همه سال ! گفتم پس كي بايد بگويم . آن موقع ها كه هميشه ي خدا وقتي با مريم و سارا خاله بازي مي كرديم تو با مريم روي موكت سبزه مي نشستي و يخچال و گاز و كالسكه و عروسك موطلائيه و قاشق و چنگال هاي استيل داشتيد ولي من فقط موكت قهوه اي ي را مي آوردم و سارا هم چند تا بشقاب و خب دو تائي حوصله امان سر مي رفت . اگر مي گفتم ، ديگر بعد از ظهر ها كه مادرم مي خوابيد و از تنهايي كلافه مي شدم چه كار بايد مي كردم ؟!
رضا كمي ساكت قدم زد و بعد گفت همه چي داريم . همه چي براي سارا خريدم . هيچ چيز كم نداشت فقط غر مي زد كه تو و مريم رفته ايد فرانسه و سالي يكي دو ماهي سر اين موضوع دعوا مي كرديم تا اينكه مريم برگشت . اصلن نم پس نداد كه از تو جدا شده . گفتم از من جدا نشده بود . همين طوري بلند شد راه افتاد و آمد . هنوز از درسم خيلي مانده بود . نمي توانستم همين طوري ول كنم و بيايم . گفتم بيايد ايران بهتر است . ولي وقتي برگشتم ديدم شكايت كرده . مهرش را به اجرا گذاشته . آپارتمان را هم كه دست شكسته ام به نامش كرده بود . رضا گفت مريم هر روز زير گوش سارا بود . چند بار آمدم خانه و ديدم با لباس هاي آن چناني كه سارا مي گفت از فرانسه و از فلان ژورنال و فلان شو خريده است ، نشسته و دارد فال قهوه ي فرانسه مي گيرد . سارا مرا ديوانه كرده بود و دائم قهوه فرانسه مي خريد . من كه مي داني اصلن قهوه نمي خورم . قهوه براي بالاتر از ليسانس است . با خودم مي گفتم تو چطور با زنت سر مي كني و با اين سر و شكلي كه براي خودش درست كرده . اوائل با جوراب شلواري مي آمد خانه امان و از تو خبري نبود !
به رضا گفتم سارافون قرمزه را هم مي پوشيد ، همان كه يك بار با هم دعواي امان شد و مريم از تو دفاع كرد و هي باسن اش را طرف من گرفت و مي زد روي آن . رضا خنديد و گفت كه بعدش تو رفتي پيش مادرش و داد مي زدي زري خانم ببين مريم به من باسن درازي مي كند . هنوز كه يادم مي افتد خنده ام مي گيرد .
رضا گفت با دامن كوتاه مي آمد . تا اينكه ديگر جوراب شلواري را هم نپوشيد . چيزي به سارا نمي گفتم . گفتم تنها است و دوستي داشته باشد چه بهتر . نمي دانستم سارا به من شك هم مي كند . اصلن من هر وقت مي آمدم ، مي رفتم توي اتاق خودم . گفتم حيف كه نمي دانستي مريم با من چه كرده توي غربت و گر نه بيرونش مي كردي تا اين بلاها را سرت نياورد . شايد هم سارا چيزي ديده يا شنيده كه قرص ... رضا گفت نه بابا چي ديده ! چي شنيده ... گفتم نمي دانم .
رضا مي گويد مريم امروز بعداز ظهر كه من خواب بودم آمده بوده توي كوچه . براي سارا تعريف مي كرده كه يك پسري كه سوت مي زده سر كوچه ايستاده بوده و مامانش گفته بوده زنگ سارا اينها را كه زدي مي آيي تو تا سارا بيايد و سر كوچه نمي روي . با غريبه ها هم حرف نمي زني . بعد سارا اينها نبودند و مريم ديده كه يك دختري كه داشته رد مي شده بهش لبخند زده و مي رفته سر كوچه . مريم شنيده كه آن پسر به دختر سلام كرده و دختر نترسيده و بهش خنديده . تو نبودي ولي سارا بود . بعد وقتي مريم گفت دختر رفت و بعد هم پسر رفت من گفتم حتمن رفتند خاله بازي كنند و بعد كلي خنديديم .
گفتم چرا تا حالا نگفتي ؟! گفتي گفتن نداشت ، همه مي دانستند . چند بار كه از دبيرستان مي آمدم صداي مريم را مي شنيدم كه به مادرش مي گفت من با تو فرقي ندارم . اين يارو كيه ؟ مادرش هم بهش مي گفت ذليل مرده حيا نمي كني چشم دريده . همان موقع ها بود كه ديگر توي كوچه هم به هم سلام نمي كرديم . گفتم آره از وقتي رفتيم كلاس اول ابتدايي ديگر خاله بازي نكرديم . رضا گفت از وقتي هم رفتيم راهنمايي با هم حرف نزديم . مريم مقنعه ي مشكي سرش كرد . گفتم سارا هم مقنعه ي مشكي سرش كرد . موهايش وز وزي بود و هميشه كوتاه كوتاه بود . رضا گفت هنوز هم كوتاه مي كند . مي گويد شستنش سخت است . گفتم موهاي مريم به خاطر اين همه قرص اعصاب كه مي خورد كم پشت شده . رضا به ساعت روي ديوار نگاه كرد . گفتم حالا كه ديگر گذشته و گفتن اين چيزها فقط مرا آزار مي دهد . گفتي سارا رفت و آمدش به خانه مريم زياد شده . چند بار بهش گفتم زياد طرف مريم نرود . دائم مي گفت چرا ؟ چي شده مگه ؟ من هم نمي توانستم بهش بگويم ديده ام از خانه اش صداي مرد مي آيد . تو كه ايران نبودي . مريم هم كه پدر ندارد . ناپدري اش يا همان كه هنوز معلوم نيست بايد اسمش چه باشد هم سال ها پيش ناپديد شد و كسي از او خبري ندارد . زري خانم كه پوستش مثل برف سفيد است هم مي دانست كه مريم يك پسري را مي آورد خانه اشان . من هم مي دانستم . چند بار توي پارك ديدمش . تعقيبش كرده بودم . توي آن پارك كوچه ي اول كه شمشاد هايش بلند است . روي نيمكت هم نمي نشستند .
گفتم تو هم نگران خاكي شدن لباسشان بودي ؟!
رضا چيزي نگفت .
گفتم رضا جان حالا چرا مي روي خواستگاري سارا ؟ مي داني او چند تا خواستگار دارد ؟! گفت من فقط ديپلم دارم . فقط تو و مريم درس خوانده بوديد . گفتم اين حرف ها را مادرت خانه ي ما به مادرم مي گفت . آش نذري آورده بود . به هيچ كس توي كوچه آش نذري نداديد به غير از ما و سارا اينها ، گفت من از مريم خوشم نمي آمد . گفتم ولي تو هميشه با او مامان و بابا مي شديد و تو هميشه دم خانه اشان روي پله ها مي نشستي تا بعد از ظهر كه از خواب بلند شود و بيايد دم در . رضا گفت ولي تو خيلي تو دار بودي و اصلن بُروز نمي دادي كه از كدامشان خوشت مي آمد ، گفتم ولي رفتي خواستگاري سارا ! رضا گفت با اينكه تو و سارا روي موكت سوخته ي قهوه اي مي نشستيد و فقط چند تا كاسه و بشقاب سبز و زرد داشتيد ولي توي خاله بازي بيشتر مهمان داشتيد . زري خانم برادر نداشت و فقط يك خواهر داشت كه پدرم توي آشپزخانه به مادرم مي گفت قبل از انقلاب توي كاباره مي رقصيده حالا هم معلوم نيست كدام جهنم دره اي رفته . فقط يك عموي مريم توي بازي مثلن مي آمد مهماني ما كه به او تي تاپ مي داديم ولي تو و سارا اين همه مهمان داشتيد دائم سارا داشت تق تق تق در مي زد و صداي النگو پلاستيكيهايش هم مي آمد و الكي مي گفت سلام عمو جواد . سلام عمه پري سلام دائي مرتضي و خيلي هاي ديگر . فقط توي بشقاب پلاستيكي كوچك سارا نان خرد شده مي داديد ! كم هم نمي آمد . گفتم : ولي مريم تو را دوست داشت . بعد از اينكه بزرگ شديد و تو ريش گذاشتي و توي كوچه سرت را پايين مي انداختي و به او نگاه نمي كردي اين طور شد . رفت توي خانه اشان و در نيامد . هميشه صداي دعوا هايشان شنيده مي شد . رضا گفت شايد سارا هم تو را دوست داشته . هميشه همه ي گوشه و كنار زندگي تو و مريم را براي من تعريف مي كرد . هر كاري مي كرديد ما هم بايد انجام مي داديم . ولي من مثل تو نبودم . گفتم مريم آن اواخر كه هنوز مون پُليه بوديم قرص مي خورد . زياد مي خوابيد و شب ها مي رفت بيرون . محدودش نمي كردم . نمي خواستم توي غربت به او بد بگذرد . توي خانه تنها بود . مي گفت قرص هايش خواب آور است .
دل شوره داشتم . بلند شدم تا راه بروم . گفتم مادرم يواشكي جلوي تلويزيون به پدرم گفت زري خانم قرص خورده خودكشي كرده كه مادر تو فهميده و با پدرت او را به بيمارستان بردند . دو سه روز آنجا بوده و بعد مرخص شده است . از همان موقع ناپدري مريم هم ناپديد شده بود و خبري از او نبود . رضا گفت مادرم براي پدرم مي گفت زري خانم را خواباندند روي تخت . پرستار چند سيلي زد توي گوش زري خانم . لباسهايش را مي كندند ، به جاي اينكه در بياورند . يك شلنگ كرم رنگ شفاف فرو كردند توي حلقش . معلوم نبود چه بود كه قلپ قلپ پايين مي رفت ! پرستار تمام طلاهاي زري خانم را درآورد و داد به من . مي زد توي گوش زري خانم و مي گفت بالا بيار . دو سه بار با مشت به پشتش كوبيدند . اصلن رحم و مروت نداشتند . اين قدر زري خانم را زدند كه دست از مقاومت برداشت و بالا آورد و بعد بي هوش افتاد روي تخت . چند آمپول هم پشت سر هم بهش زدند . اين قدر ترسيده بودم . رضا ادامه داد تازگي ها زياد با سارا بگو مگو مي كرديم و تا گريه اش مي گرفت ، مي رفت قرص اعصاب مي خورد . حتمن از مريم ياد گرفته بود . از اين قرص ها زياد توي خانه داشتيم . گفتم : مريم برايم تعريف كرده بود كه چرا معده اش اين قدر درب و داغان است . رضا گفت لابد به خاطر آن دفعه اي است كه خودكشي كرده بود . گفتم تو از كجا مي داني ؟! گفتي برادرش بالاخره آن پسر را گير آورد و مي خواست مجبورش كند تا مريم را عقد كند . گفتم رضا خيلي دير داري مي گويي ، خيلي دير . گفت بعد از سه چهار سال از موقعي بود كه ديده بودم برادرش داشت زير مشت و لگد له اش مي كرد . باز هم از رو نرفته بودند . مي خواستند ببرند اشان پزشك قانوني كه سر و كله ي تو پيدا شد و رفتيد خواستگاري اشان . تازه از طرح آمده بودي و هنوز كار بورسيه ات درست نشده بود . فقط ما تمام اين ماجرا ها را مي دانستيم . مادرم گفت شايد اين دختره بختش برگشت . مادرم دائم زري خانم را نفرين مي كرد . چيزي به مادرت نگفت از اين ماجرا . گفتم رضا جان خدا امواتت را بيامرزد ولي ببين مادرت چه به روز من آورده است ؟! آن دختر سر به راه نشد ! رضا گفت ولي اگر مي خواستي مي توانستي كاري كني كه سر به راه شود . رضا ابروهايش را بالا برد و سري تكان داد و گفت اگر جاي تو بودم ... مي توانستي خوشبختش كني . گفتم تو چي از زندگي ما مي داني ؟ اصلن توي موقعيت و شرايط ما نبودي .
رضا ساكت نگاهم كرد . به زبان آمد كه الان دو سه ماه است آمدي ايران . توي اين دو سه ماه يا مريم خانه ي ما است يا سارا آپارتمان مريم . از تو هم كه بخاري بلند نمي شود بلكه كاري صورت بدهي . گفتم به من ربطي نداشت . ديگر زن من نيست . اگر مي بيني اينجا را اجاره كردم چون مي خواستم هر طور شده خانه ام را پس بگيرم و تا مي توانم بچزانمش . گفت داري خانه ي مرا ويران مي كني . سارا بهانه هايش بيشتر شده . دائم مي بينم كه نذري مي پزد تا بياورد دم در خانه اتان . گفتم رضا جان چي داري مي گويي ؟ حواست سر جايش است ؟! بعد از اين همه سال ! گفت من كه مريم را ديدم انگار فرقي نكرده بود . ياد موكت سبزه افتادم و خاله بازي . گفتم دير وقت شد . اين ها چرا نمي آيند ؟ رضا گفت : مادرم چيزي به مادرت نگفت چون نمي خواست آبرو ريزي شود . گفتم : ريختن آبروي خانواده ي مريم از اين همه سال دروغگويي و سياه بختي من بدتر بود . گفت مسئله ي آبرو ريزي ي آنها نبود . گفتم پس مسئله ي چه بود ؟ گفتي مادرم نمي خواست ... رضا صدايش خوابيد و چيزي نگفت . گفتم خب بعدش . گفتي هيچي . گفتم ... نه هيچي نگفتم . دلم داشت شور مي زد . گفتم مريم بلايي سر سارا نياورده باشد . از اين افريته هر چيزي بر مي آيد . رضا گفت روي كابينت آشپزخانه چندين بسته ي قرص خالي ديدم . ولي فقط چند دانه قرص از مشت سارا بيرون افتاد . گفتم پس چرا گذاشتي برود بيرون ؟! توي چشم هاي رضا خيره شده بودم . رضا هم خيره شد به من . پلك نمي زد .
به ساعت نگاه كردم . ساعت دوي نيمه شب بود . بلند شدم باراني ام را پوشيدم . تلفن زنگ زد . رضا اعتنايي نكرد . گفتم خب بردار ، شايد خبري از سارا باشد . گفت خودت چرا بر نمي داري ؟ گفتم شايد مريم باشد . رضا گوشي را برداشت . گفت مريم از بيمارستان زنگ زده و مي گويد سارا توي كوچه حالش به هم خورد و او را رسانده به بيمارستان ، حالا بي هوش است . دويدم طرف در . گفت مريم مي گويد دكتر ها گفتند بايد صبر كرد تا صبح . كفشهايم را به زور ور مي كشيدم و گفتم من مي روم بيمارستان . گفت مريم مي گويد امشب آن جا نمي ماند . گفتم باشد خودم مي مانم . گفت ... نه نه چيزي نگفت . گوشي را چسباند به دهانش و آرام چيزي گفت ...




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32250< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي