|
خاله بازي
روي بالش سفت پدر نشسته ايم و رضا روي پشتي و چنان گوشه ي پشتي را گرفته است كه انگار افسار اسبي را مي كشد . اول قرار بود اين ها را قايق كنيم و روي فرش پذيرايي كه از همه بزرگ تر است كشتي بازي كنيم . رضا گفته بود چون كشتي او بزرگتر است اول من توي جنگ شكست بخورم و بيافتم توي آب و بعد من از داخل آب با شمشير بيايم توي كشتي او و بكشم اش تا بيافتد توي آب ولي بعدش گفت حوصله ي بازي كردن ندارد . رضا گفت خيلي دلش شور مي زده . از سر كار آمده كه ديده سارا چنان مي لرزد و از جلوي چشمش فرار مي كند كه شك مي كند و نگاهي مي اندازد به دور و بر و توي دست شويي و روي كابينت ، چند تا بسته ي خالي قرص را ديده و دويده طرف سارا . ديده كه هنوز مي لرزيده و كز كرده پشت مبل و مي خواسته همه را بريزد توي حلقش . فكر هم نكرده و كشيده اي توي صورت سارا زده و قرص ها از توي مشت سارا ريخته روي فرش . سارا مي نشيند گوشه ي حياطشان و مي زند زير گريه و صداي گريه اش تا خانه ي ما مي آيد . مادرش دستش را مي كشد و مي برد و هي بلند بلند به دخترش مي گويد با اين ها چرا بازي مي كني . بلد نيستند بچه تربيت كنند . كه مامان مي گويد : ببين به تو مي گويم اين قدر توي كوچه نرو . با اين دخترهاي نازك نارنجي بازي نكن . حالا رضا چه كارش كرده كه اين قدر مثل غربتي ها جيغ و داد مي كند ؟ تو چرا فرار كردي آمدي خانه . _ من آنجا نبودم مامان . ولي سارا دست رضا را گاز گرفت و رضا هم زد توي گوشش . _ كار بدي كرده رضا . بعد شنيدم سارا جيغ كشيده و ديدم مريم از در آپارتمانش كه البته براي من است و من احمق نفهم به نامش كردم و به راحتي از دستم در آورد ، بيرون آمد . دنبالش تا پشت در آپارتمان رضا اينها رفتم . زنيكه اداي روانشناس ها را در آورد و دست سارا را گرفت و رفتند قدم بزنند . با اين لباس پوشيدن مريم خر فهم شده ام كه از ايراني جماعت نمي شود انتظار داشت بي تفاوت باشد . وقتي سر مادر فرياد مي كشيدم _ پدر نمي دانست و گرنه هر دو طرف صورتم كباب بود _ كه من مي خواهم با او زندگي كنم . براي من مهم نيست او حجاب داشته باشد يا نه . من به همه اعتماد مي كنم . اصلن هم دنبال گاف دادنش نيستم تا مچش را بگيرم . هر طور راحت است و هر طور تا حالا بوده بايد همانطور باشد . بي چاره مادرم . رضا هم نگران سارا نشست اينجا روي پشتي هاي خانه ي ما . سرش را دو دستي چسبيده بود و آوردمش تا تنها نباشد . رضا مي گويد يك هفته ي پيش بود كه چرخ خياطي پلاستيكي كه مريم آورده بود توي كوچه و با هم بازي مي كرديم و مي شد جزء لوازم خانه ي خودش و مريم روي زير اندازي كه توي كوچه پهن كرده بوديم ، بعد از دعواي سارا و خودش كه مامان هايشان صدايشان كردند و رفتند ، جا ماند و بعد رفتيم و ديديم نيست . مريم مي گويد ممكن است دختر اين سر كوچه اي ها كه تازه آمده اند برداشته باشد ولي مادر مريم گفت به مردم تهمت نزن و دعوايش مي كند . رضا مي گويد سارا برداشته . سارا به موكت و وسايل ما حسودي مي كند . هر كاري ما مي كنيم سارا هم مي كند . وقتي دمپايي هايم را در مي آورم و روي موكت سبزي كه خانه ي ما است مي نشينم ، مريم به من مي گويد خسته نباشيد و مي گويد لباس هايت را عوض كن و بنشين تا برايت چايي بياورم . سارا هم به تو مي گويد . روي آن موكت سوخته ي قهوه اي مي نشينيد كه هميشه خانه ي شما مي شود . الكي مي گويد . از مريم ياد گرفته است . مي گويم تو هم كه مي روي دوچرخه ات را مي آوري مي گذاري بين موكت ما و خودتان . و مريم چند تا دستمال پهن مي كند روي فرمانش و مي گويد : رضا پيراهنت را شستم روي بند است . رضا مي گويد : تو هم مي روي دوچرخه ي آبي ات را مي آوري و تازه اگر زورت برسد كه دوچرخه ي داداشت را از انباري در بياوري ، آن را هم مي آوري . دوچرخه ات را تكيه مي دهي به ديوار و چادر مامانت را مي اندازي روي هر دو تا دوچرخه و روي سرتان . گفتم يادم است . مريم هم عصباني شد و چادر ما را پرت كرد و گفت از روي دوچرخه ي ما بردار . بعد هم سرش را يك وري كرد و دهن كجي كرد . هر وقت اين پيراهن سارافون قرمزش را مي پوشيد ، به من زبان درازي مي كرد . آن چرخ خياطي را هم خانه ي مريم اينها ديدم . خودش برداشته بود . رضا بي قرار پشت پنجره ايستاد . به رضا مي گويم بيا اسب سواري و بالش را به او مي دهم و سوار پشتي مي شوم كه بيخ ديوار است . رضا كه هنوز بي حوصله است مي گويد اگر پشتي را به او بدهم بازي مي كند . رضا شبيه دن كيشوت شده بود و من شبيه سانچو پانزا چون بالش ، كوتاهتر و كوچكتر از پشتي بود . من داشتم دائم رضا را تحمل مي كردم تا با من بازي كند . مادر مي گويد پشتي را به ديوار نكشيد كه خط نيافتد ولي رضا گوش نمي كند و دارد به زور پشتي را مي آورد روي فرش . مي گويد بايد به همان دشتي برويم كه دن كيشوت غول ها را ديد . دن كيشوت دارد يك وري به تلويزيون نگاه مي كند كه اصلن هم شبيه آسياب بادي ها نيست . با بالش خودم را به او رساندم و قبل از اينكه تلويزيون را برگرداند و بيچاره ام كند چون هنوز قسط آخرش را نداده ام دستش را گرفتم و گفتم آي دن كيشوت ... من سانچو پانزا مي خواهم براي اولين بار در تاريخ ادبيات دنيا و اسپانيا همين جاي داستان كه هنوز به پره هاي آسياب بادي يا ميز تلويزيون آويزان نشده اي به تو خيانت كنم و تو را در اين درياي قرمز و پر از گل و بوته غرق كنم . رضا اين قدر خنديد كه از روي پشتي افتاد توي دريا . رضا كم كم خنده هايش بند آمد و گفت زنت را مي شناسي كه ؟ گفتم منظورت زن سابقم است ؟ گفت هر چه هست زير سر همين مريم است . تو را خانه خراب كرد چه برسد به ما . از وقتي آمده ، اينجا جهنم شده . رضا به در نگاه كرد و گفت نروند دوتايي گوشه موشه ايي كار دست خودشان بدهند . گفتم خيالت تخت باشد كه مريم تا مرا دق مرگ نكند بلايي سر خودش نمي آورد . از دبيرستان مي آيم و كلاسور به دست كه از جلوي در خانه ي مريم اينها رد مي شوم و صداي داد بي داد و دعوا و شكستن مي آيد . جلو نمي روم و دخالت نمي كنم . راهم را مي كشم و مي آيم خانه . گفت پس من بعد از تو رسيدم . ديدم برادر بزرگتر مريم دارد مريم را زير مشت و لگد له مي كند . فرياد مي زند بدبخت امان كردي كثافت بايد اسم اش را به من بگويي ... اين تن لش را از كجا آوردي توي اين خانه ... مريم فرار كرده بود و پريده بود توي كوچه تا همسايه ها او را از زير مشت و لگد برادرش نجات دهند . گفتم مريم پدر نداشت يادت هست كه ؟ گفت آره ، ناپدري مريم كه مادرم به پدرم داشت مي گفت ناپدري نيست و زري خانم را صيغه كرده است . پدرم هم گفت اين زنيكه چي كم داشته كه صيغه شده ؟!. ناپدري مريم راننده سرويس بوده توي ارتش و سه تا دختر هم داشته و آمده زري خانم را صيغه كرده . اين را زن هاي جلسه ي ختم انعام مي گفتند و مادر هم براي پدر گفته . ناپدري مريم يا هر چه كه اسمش هست را چند بار ديده بودم كه گوشت و مرغ به دست ، بعد از ظهر ها مي آمد و يا صبح زود مي ديدمش كه داشت از در خانه اشان بيرون مي رفت . گفتم برادر بزرگ مريم دف مي زد و هميشه شب هاي ميلاد ائمه و مخصوصن ولادت حضرت علي صداي ذكر ياهو ... يا حق ... علي... از توي خانه اشان بيرون مي آمد . رضا كه بلند شده بود و راه مي رفت،دوباره به ساعتش نگاه كرد و گفت فكر مي كني الان كجا باشند ؟ مي گويم شايد رفته باشند خانه ي مريم . مي گويد مي خواهي برويم دم خانه اشان از مامان هايشان اجازه اشان را بگيريم و برويم خانه ي ما . از اين الاغ سواري كه بهتر است . خنديدم و گفتم تو هم كه اسب دن كيشوت را توي فرش غرق كردي . مادرم مي گويد نبايد با مريم بازي كني و نبايد بروي دم خانه اشان . رضا نشست روي مبل و گفت حالا مي گويي ، بعد از اين همه سال ! گفتم پس كي بايد بگويم . آن موقع ها كه هميشه ي خدا وقتي با مريم و سارا خاله بازي مي كرديم تو با مريم روي موكت سبزه مي نشستي و يخچال و گاز و كالسكه و عروسك موطلائيه و قاشق و چنگال هاي استيل داشتيد ولي من فقط موكت قهوه اي ي را مي آوردم و سارا هم چند تا بشقاب و خب دو تائي حوصله امان سر مي رفت . اگر مي گفتم ، ديگر بعد از ظهر ها كه مادرم مي خوابيد و از تنهايي كلافه مي شدم چه كار بايد مي كردم ؟! رضا كمي ساكت قدم زد و بعد گفت همه چي داريم . همه چي براي سارا خريدم . هيچ چيز كم نداشت فقط غر مي زد كه تو و مريم رفته ايد فرانسه و سالي يكي دو ماهي سر اين موضوع دعوا مي كرديم تا اينكه مريم برگشت . اصلن نم پس نداد كه از تو جدا شده . گفتم از من جدا نشده بود . همين طوري بلند شد راه افتاد و آمد . هنوز از درسم خيلي مانده بود . نمي توانستم همين طوري ول كنم و بيايم . گفتم بيايد ايران بهتر است . ولي وقتي برگشتم ديدم شكايت كرده . مهرش را به اجرا گذاشته . آپارتمان را هم كه دست شكسته ام به نامش كرده بود . رضا گفت مريم هر روز زير گوش سارا بود . چند بار آمدم خانه و ديدم با لباس هاي آن چناني كه سارا مي گفت از فرانسه و از فلان ژورنال و فلان شو خريده است ، نشسته و دارد فال قهوه ي فرانسه مي گيرد . سارا مرا ديوانه كرده بود و دائم قهوه فرانسه مي خريد . من كه مي داني اصلن قهوه نمي خورم . قهوه براي بالاتر از ليسانس است . با خودم مي گفتم تو چطور با زنت سر مي كني و با اين سر و شكلي كه براي خودش درست كرده . اوائل با جوراب شلواري مي آمد خانه امان و از تو خبري نبود ! به رضا گفتم سارافون قرمزه را هم مي پوشيد ، همان كه يك بار با هم دعواي امان شد و مريم از تو دفاع كرد و هي باسن اش را طرف من گرفت و مي زد روي آن . رضا خنديد و گفت كه بعدش تو رفتي پيش مادرش و داد مي زدي زري خانم ببين مريم به من باسن درازي مي كند . هنوز كه يادم مي افتد خنده ام مي گيرد . رضا گفت با دامن كوتاه مي آمد . تا اينكه ديگر جوراب شلواري را هم نپوشيد . چيزي به سارا نمي گفتم . گفتم تنها است و دوستي داشته باشد چه بهتر . نمي دانستم سارا به من شك هم مي كند . اصلن من هر وقت مي آمدم ، مي رفتم توي اتاق خودم . گفتم حيف كه نمي دانستي مريم با من چه كرده توي غربت و گر نه بيرونش مي كردي تا اين بلاها را سرت نياورد . شايد هم سارا چيزي ديده يا شنيده كه قرص ... رضا گفت نه بابا چي ديده ! چي شنيده ... گفتم نمي دانم . رضا مي گويد مريم امروز بعداز ظهر كه من خواب بودم آمده بوده توي كوچه . براي سارا تعريف مي كرده كه يك پسري كه سوت مي زده سر كوچه ايستاده بوده و مامانش گفته بوده زنگ سارا اينها را كه زدي مي آيي تو تا سارا بيايد و سر كوچه نمي روي . با غريبه ها هم حرف نمي زني . بعد سارا اينها نبودند و مريم ديده كه يك دختري كه داشته رد مي شده بهش لبخند زده و مي رفته سر كوچه . مريم شنيده كه آن پسر به دختر سلام كرده و دختر نترسيده و بهش خنديده . تو نبودي ولي سارا بود . بعد وقتي مريم گفت دختر رفت و بعد هم پسر رفت من گفتم حتمن رفتند خاله بازي كنند و بعد كلي خنديديم . گفتم چرا تا حالا نگفتي ؟! گفتي گفتن نداشت ، همه مي دانستند . چند بار كه از دبيرستان مي آمدم صداي مريم را مي شنيدم كه به مادرش مي گفت من با تو فرقي ندارم . اين يارو كيه ؟ مادرش هم بهش مي گفت ذليل مرده حيا نمي كني چشم دريده . همان موقع ها بود كه ديگر توي كوچه هم به هم سلام نمي كرديم . گفتم آره از وقتي رفتيم كلاس اول ابتدايي ديگر خاله بازي نكرديم . رضا گفت از وقتي هم رفتيم راهنمايي با هم حرف نزديم . مريم مقنعه ي مشكي سرش كرد . گفتم سارا هم مقنعه ي مشكي سرش كرد . موهايش وز وزي بود و هميشه كوتاه كوتاه بود . رضا گفت هنوز هم كوتاه مي كند . مي گويد شستنش سخت است . گفتم موهاي مريم به خاطر اين همه قرص اعصاب كه مي خورد كم پشت شده . رضا به ساعت روي ديوار نگاه كرد . گفتم حالا كه ديگر گذشته و گفتن اين چيزها فقط مرا آزار مي دهد . گفتي سارا رفت و آمدش به خانه مريم زياد شده . چند بار بهش گفتم زياد طرف مريم نرود . دائم مي گفت چرا ؟ چي شده مگه ؟ من هم نمي توانستم بهش بگويم ديده ام از خانه اش صداي مرد مي آيد . تو كه ايران نبودي . مريم هم كه پدر ندارد . ناپدري اش يا همان كه هنوز معلوم نيست بايد اسمش چه باشد هم سال ها پيش ناپديد شد و كسي از او خبري ندارد . زري خانم كه پوستش مثل برف سفيد است هم مي دانست كه مريم يك پسري را مي آورد خانه اشان . من هم مي دانستم . چند بار توي پارك ديدمش . تعقيبش كرده بودم . توي آن پارك كوچه ي اول كه شمشاد هايش بلند است . روي نيمكت هم نمي نشستند . گفتم تو هم نگران خاكي شدن لباسشان بودي ؟! رضا چيزي نگفت . گفتم رضا جان حالا چرا مي روي خواستگاري سارا ؟ مي داني او چند تا خواستگار دارد ؟! گفت من فقط ديپلم دارم . فقط تو و مريم درس خوانده بوديد . گفتم اين حرف ها را مادرت خانه ي ما به مادرم مي گفت . آش نذري آورده بود . به هيچ كس توي كوچه آش نذري نداديد به غير از ما و سارا اينها ، گفت من از مريم خوشم نمي آمد . گفتم ولي تو هميشه با او مامان و بابا مي شديد و تو هميشه دم خانه اشان روي پله ها مي نشستي تا بعد از ظهر كه از خواب بلند شود و بيايد دم در . رضا گفت ولي تو خيلي تو دار بودي و اصلن بُروز نمي دادي كه از كدامشان خوشت مي آمد ، گفتم ولي رفتي خواستگاري سارا ! رضا گفت با اينكه تو و سارا روي موكت سوخته ي قهوه اي مي نشستيد و فقط چند تا كاسه و بشقاب سبز و زرد داشتيد ولي توي خاله بازي بيشتر مهمان داشتيد . زري خانم برادر نداشت و فقط يك خواهر داشت كه پدرم توي آشپزخانه به مادرم مي گفت قبل از انقلاب توي كاباره مي رقصيده حالا هم معلوم نيست كدام جهنم دره اي رفته . فقط يك عموي مريم توي بازي مثلن مي آمد مهماني ما كه به او تي تاپ مي داديم ولي تو و سارا اين همه مهمان داشتيد دائم سارا داشت تق تق تق در مي زد و صداي النگو پلاستيكيهايش هم مي آمد و الكي مي گفت سلام عمو جواد . سلام عمه پري سلام دائي مرتضي و خيلي هاي ديگر . فقط توي بشقاب پلاستيكي كوچك سارا نان خرد شده مي داديد ! كم هم نمي آمد . گفتم : ولي مريم تو را دوست داشت . بعد از اينكه بزرگ شديد و تو ريش گذاشتي و توي كوچه سرت را پايين مي انداختي و به او نگاه نمي كردي اين طور شد . رفت توي خانه اشان و در نيامد . هميشه صداي دعوا هايشان شنيده مي شد . رضا گفت شايد سارا هم تو را دوست داشته . هميشه همه ي گوشه و كنار زندگي تو و مريم را براي من تعريف مي كرد . هر كاري مي كرديد ما هم بايد انجام مي داديم . ولي من مثل تو نبودم . گفتم مريم آن اواخر كه هنوز مون پُليه بوديم قرص مي خورد . زياد مي خوابيد و شب ها مي رفت بيرون . محدودش نمي كردم . نمي خواستم توي غربت به او بد بگذرد . توي خانه تنها بود . مي گفت قرص هايش خواب آور است . دل شوره داشتم . بلند شدم تا راه بروم . گفتم مادرم يواشكي جلوي تلويزيون به پدرم گفت زري خانم قرص خورده خودكشي كرده كه مادر تو فهميده و با پدرت او را به بيمارستان بردند . دو سه روز آنجا بوده و بعد مرخص شده است . از همان موقع ناپدري مريم هم ناپديد شده بود و خبري از او نبود . رضا گفت مادرم براي پدرم مي گفت زري خانم را خواباندند روي تخت . پرستار چند سيلي زد توي گوش زري خانم . لباسهايش را مي كندند ، به جاي اينكه در بياورند . يك شلنگ كرم رنگ شفاف فرو كردند توي حلقش . معلوم نبود چه بود كه قلپ قلپ پايين مي رفت ! پرستار تمام طلاهاي زري خانم را درآورد و داد به من . مي زد توي گوش زري خانم و مي گفت بالا بيار . دو سه بار با مشت به پشتش كوبيدند . اصلن رحم و مروت نداشتند . اين قدر زري خانم را زدند كه دست از مقاومت برداشت و بالا آورد و بعد بي هوش افتاد روي تخت . چند آمپول هم پشت سر هم بهش زدند . اين قدر ترسيده بودم . رضا ادامه داد تازگي ها زياد با سارا بگو مگو مي كرديم و تا گريه اش مي گرفت ، مي رفت قرص اعصاب مي خورد . حتمن از مريم ياد گرفته بود . از اين قرص ها زياد توي خانه داشتيم . گفتم : مريم برايم تعريف كرده بود كه چرا معده اش اين قدر درب و داغان است . رضا گفت لابد به خاطر آن دفعه اي است كه خودكشي كرده بود . گفتم تو از كجا مي داني ؟! گفتي برادرش بالاخره آن پسر را گير آورد و مي خواست مجبورش كند تا مريم را عقد كند . گفتم رضا خيلي دير داري مي گويي ، خيلي دير . گفت بعد از سه چهار سال از موقعي بود كه ديده بودم برادرش داشت زير مشت و لگد له اش مي كرد . باز هم از رو نرفته بودند . مي خواستند ببرند اشان پزشك قانوني كه سر و كله ي تو پيدا شد و رفتيد خواستگاري اشان . تازه از طرح آمده بودي و هنوز كار بورسيه ات درست نشده بود . فقط ما تمام اين ماجرا ها را مي دانستيم . مادرم گفت شايد اين دختره بختش برگشت . مادرم دائم زري خانم را نفرين مي كرد . چيزي به مادرت نگفت از اين ماجرا . گفتم رضا جان خدا امواتت را بيامرزد ولي ببين مادرت چه به روز من آورده است ؟! آن دختر سر به راه نشد ! رضا گفت ولي اگر مي خواستي مي توانستي كاري كني كه سر به راه شود . رضا ابروهايش را بالا برد و سري تكان داد و گفت اگر جاي تو بودم ... مي توانستي خوشبختش كني . گفتم تو چي از زندگي ما مي داني ؟ اصلن توي موقعيت و شرايط ما نبودي . رضا ساكت نگاهم كرد . به زبان آمد كه الان دو سه ماه است آمدي ايران . توي اين دو سه ماه يا مريم خانه ي ما است يا سارا آپارتمان مريم . از تو هم كه بخاري بلند نمي شود بلكه كاري صورت بدهي . گفتم به من ربطي نداشت . ديگر زن من نيست . اگر مي بيني اينجا را اجاره كردم چون مي خواستم هر طور شده خانه ام را پس بگيرم و تا مي توانم بچزانمش . گفت داري خانه ي مرا ويران مي كني . سارا بهانه هايش بيشتر شده . دائم مي بينم كه نذري مي پزد تا بياورد دم در خانه اتان . گفتم رضا جان چي داري مي گويي ؟ حواست سر جايش است ؟! بعد از اين همه سال ! گفت من كه مريم را ديدم انگار فرقي نكرده بود . ياد موكت سبزه افتادم و خاله بازي . گفتم دير وقت شد . اين ها چرا نمي آيند ؟ رضا گفت : مادرم چيزي به مادرت نگفت چون نمي خواست آبرو ريزي شود . گفتم : ريختن آبروي خانواده ي مريم از اين همه سال دروغگويي و سياه بختي من بدتر بود . گفت مسئله ي آبرو ريزي ي آنها نبود . گفتم پس مسئله ي چه بود ؟ گفتي مادرم نمي خواست ... رضا صدايش خوابيد و چيزي نگفت . گفتم خب بعدش . گفتي هيچي . گفتم ... نه هيچي نگفتم . دلم داشت شور مي زد . گفتم مريم بلايي سر سارا نياورده باشد . از اين افريته هر چيزي بر مي آيد . رضا گفت روي كابينت آشپزخانه چندين بسته ي قرص خالي ديدم . ولي فقط چند دانه قرص از مشت سارا بيرون افتاد . گفتم پس چرا گذاشتي برود بيرون ؟! توي چشم هاي رضا خيره شده بودم . رضا هم خيره شد به من . پلك نمي زد . به ساعت نگاه كردم . ساعت دوي نيمه شب بود . بلند شدم باراني ام را پوشيدم . تلفن زنگ زد . رضا اعتنايي نكرد . گفتم خب بردار ، شايد خبري از سارا باشد . گفت خودت چرا بر نمي داري ؟ گفتم شايد مريم باشد . رضا گوشي را برداشت . گفت مريم از بيمارستان زنگ زده و مي گويد سارا توي كوچه حالش به هم خورد و او را رسانده به بيمارستان ، حالا بي هوش است . دويدم طرف در . گفت مريم مي گويد دكتر ها گفتند بايد صبر كرد تا صبح . كفشهايم را به زور ور مي كشيدم و گفتم من مي روم بيمارستان . گفت مريم مي گويد امشب آن جا نمي ماند . گفتم باشد خودم مي مانم . گفت ... نه نه چيزي نگفت . گوشي را چسباند به دهانش و آرام چيزي گفت ...
|
|